دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند
گفته بودم مردم اینجا بدند!
دیدی ای دل ساقه ی جانت شکست
آن عزیز عهد و پیمانت شکست!
دیدی ای دل در جهان یک یار نیست
هیچکس در زندگی غمخوار نیست
دیدی ای دل حرف من بیجا نبود
از برای عشق اینجا جا نبود
نو بهار عمر را دیدی چه شد
زندگی را هیچ فهمیدی چه شد
دیدی ای دل دوستی ها بی بهاست
کمترین چیزی که می بینی وفاست
ای دل اینجا باید از خود گم شوی
عاقبت همرنگ این مردم شوی
به راه عمر صدها قصه دیدم
سفر کرده حکایتها شنیدم
نفهمیدم چه شد تا اینکه روزی سر کوی رفیق بازی رسیدم
غلامم چاکرم لوتی بفرما
همین ها شد همه عشق و امیدم
بدون هیچ حرفی یا سوالی
پیاله هرکسی داد سر کشیدم
ولی افسوس با هرکه نشستم رفاقت کردمو خیری ندیدم
از این دنیا و اهلش دل بریدم
خدای من دقایقی بود که در زندگانیم که هوس میکردم
سر سنگینم را که پر از دغدغه دیروز و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم
آرام برایت بگویم و بگریم.....
در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
ندایی آمد که عزیزتر از هرچه هست تونه تنها درآن لحظات دلتنگی
که در تمام لحظات بودنت بر پروردگار تکیه کرده ای
و پروردگارت خود را آنی از تو دریغ نکرده است
پروردگارا همچون عاشقی که به معشوق خویش مینگرد
با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته است
گفتم پس چرا راضی شدی من برای ان همه دلتنگی این گونه زار بگریم؟
گفت : عزیزتر از هرچه هست اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید
عروج می کند اشکهایت به پروردگارت میرسد
واو آنها را یکی یکی بر زنگارهای روحت می آویزدتا بازهم ازجنس نور باشی
زیرا تنها اینگونه میشود تا همیشه شاد بود
گفتم آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم کذاشتی؟
گفت : بارها صدایت کردم و آرام گفتم از این راه نرو به جایی نمیرسی
اما تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند پروردگار بود
که عزیزتر از هرچه هست از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید
گفتم پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت؟ روزیت دادم تا صدایم کنی چیزی نگفتی.
پناهت دادم تاصدایم کنی چیزی نگفتی
آخر تو بنده منی چاره ای نبود جز نزول درد...
وتنها اینگونه شد که تو صدایم کردی
گفتم پس چرا همان اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت : اول بار که گفتی خدا من آنچنان به شوق آمدم
که حیفم آمد بار دیگر خدای تو را نشنوم
تو باز گفتی خدا و من مشتاقتر برای شنیدن خدای دیگر....
من میدانستم که تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی
وگرنه همان بار اول دردت را دوا می کردم
گفتم مهربان ترین خدا دوست دارمت
ندا آمد عزیز تر از هرچه هست دوست تر دارمت.
هروقت دل کسی رو شکستی
روی دیوار میخی بکوب
تا ببینی چقدر دل شکستی
هروقت دلشان را به دست اوردی
میخی را از روی دیوار بکن
تا ببینی چقدر دل به دست اوردی
اما چه فایده...؟؟ که جای میخ ها بر روی دیوار می ماند
شده یه چیزی تو دلت سنگینی کنه....؟؟؟
خیلی سخته ادم کسی رو نداشته باشه...
دلش لک بزنه که با یکی درد دل کنه ولی هیچکی نباشه...
نتونه به هیچکی اعتماد کنه
هر چی سبک سنگین کنه تا دردش رو به یکی بگه ...
نتونه اخرش برسه به یه بن بست ...
تک وتنها با یه دلی که هی وسوسش می کنه اونو خالی کنه ...
اما راهی رو نمی بینه
سرش روکه بالا می کنه اسمون رو می بینه به اون هم نمی تونه بگه...
خیری از اسمون هم ندیده
مگه چند بار اشک های شبونش رو پاک کرده...؟!
بهش محل هم نداده تا رفته گریه کنه
زود تر از اون بساط گریه اش رو پهن کرده تا کم نیاره ...
خیلی سخته ادم خودش به تنهایی خو کنه
اما دلی داشته باشه که مدام از تنهایی بناله...
خیلی سخته ادم ندونه کدوم طرفیه؟!
خیلی سخته ادم احساس کنه خدا اون رو از بنده هایش جدا کرده ...
خیلی سخته ندونی وقتی داری با خدا درددل می کنی
داره به حرفات گوش می ده یا ...
پرده ی گناهات انقدر ضخیم شده که صدات به خدا هم نمی رسه....
ما که رفتیم ولی یادت باشه دیوونه بودیم
واسه تو یه عمر اسیر تو کنجه این خونه بودیم
ما که رفتیم ولی این رسمه وفداری نبود
قصه ی چشمای تو واسه ما تکراری نبود
ما که رفتیم حالا تو میمونی و عشقه جدید
میدونم چند روز دیگه میشنوم جدا شدید
ما که رفتیم ولی مزده دستای ما این نبود
دله ما لایقه اینکه بندازیش زمین نبود
ما که رفتیم ولی کن قدرتو دونسته بودیم
بیشترم خواسته بودیم ولی نتونسته بودیم
ما که رفتیم ولی دل ندادیم به عشقه کاغذی
لااقل میومدی پیشم واسه خداحافظی.......
همیشه از خودم مپرسم
چرا اونایی که دم از رفاقت میزنن تو لحظه های بی کسی
قیدت رو راحت میزنن
کاش دوستی ادما مثل دوستیه دست و چشم بود
اگه دقت کرده باشی هر عضوی از بدنمون که درد بگیره
اون چشمه که واسش اشک میریزه
یا وقتی چشم گریه میکنه اون دسته که برمیگرده
و اشک چشممون رو پاک میکنه
من بارها به خودم میگم
تو طلوع یه دوست خوب هیچ وقت غروبی نیست
پس زندگی کن واسه کسی که دوستش داری
از همه اینها که بگذریم کاش میشد به زمانی بر گردیم
که تنها غممون شکستن نوک مدادمون و ترکیدن بادکنک مون بود
شاید نقاش خوبی نباشم
اما لحظه های بی توبودن رو درد کشیدم
تو نبودی تا ببینی در نبودت چی کشیدم
سلام به همه ی دوستای خوبم
امروز میخوام سرگذشت اینکه چرا بی کس شدم وچرا تنهام رو بگم
فقط سعی میکنم خلاصه بگم
حدود ۱۳ سال پیش ما زندگی خوبی داشتیم
اما یکدفعه چرخ زندگی برگشت و مادرم که امیدوارم
با بهترین ها تواون دنیا محشور باشه (آمین)
سرطان کبد گرفت وبعد از سه سال که انصافا پدرم
همه کار براش کرد به رحمت خدا رفت
بعد از ۹ ماه پدرم رفت و زن گرفت که کاشکی نمی گرفت
وقتی اون زن به خونه ما پا گذاشت من و دوتا داداشم و تنها خواهرم
رو از پدرمون جدا کرد
البته بگم اونا همه ازدواج کردن به غیر از من
بعد از اون فاجعه من هر روز خونه یکی شون بودم و آواره
تا اینکه من با یه دختر تو همسایگی خواهرم آشنا شدم
و اینقدر وابسته شدیم به همدیگه که اگه یک روز
همدیگرو نمیدیدیم روزمون شب نمیشد
خلاصه گذشت و گذشت تا من تصمیم گرفتم برم خواستگاریش
که یهو دوروز قبل از اینکه من برم دیدم با مادرش اومدن
خونه خواهرم
و بعد از کلی حال و احوال و قربون صدقش رفتن
دیدم از زیر چادر یه پاکت به من داد و با کمال پرویی به من گفت
خوشحال میشم عروسیه من تشریف بیارین
من که اصلا انتظار این حرفو نداشتم تمام بدنم یخ کردو مثل یه مرده
متحرک رو زمین افتادم
بعد از دو بار خودکشی که اخرش هم نتونستم موفق بشم
کلیه هام فعالیتشون رو دارن از دست میدن و
من هر۱هفته یکبار دیالیزمیشم و
الانم تولیست کسانی که به کلیه احتیاج دارن هستم
اما هنوز که هنوزه اون شب و تمام خاطرات اون رو از یاد نمیبرم و
همش فکرم مشغوله اونه با اینکه اون الان یه بچه هم داره که اسمش
رو علی گذاشته
واین بود سرگذشت یه بی کس
شرمنده سرتون رو درد آوردم امیدوارم حلالم کنید
+نوشته شده در یکشنبه هفتم اسفند 1390ساعت15:51توسط یه بی کس | | 25 نظر
حکایت من حکایت کسی است
که عاشق دریا بود اما قایقی نداشت
دلباخته سفر بود اما همسفر نداشت
حکایت من حکایت کسی است که
زخم داشت و ننالید
رفاقت کرد و رفیقی ندید
مثل پرنده ای که دلش هوای آسمان داشت
اما دربند صیاد بود
روي تخته سنگي نوشته شده بود:
اگر جواني عاشق شد چه کند؟
من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند.
براي بار دوم که از آنجا گذر کردم
زير نوشته ي من کسي نوشته بود:
اگر صبر نداشته باشد چه کند؟
من هم با بي حوصلگي نوشتم:
بميرد بهتر است.
براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم.
انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد.
اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...
شبی غمگین ، شبی بارانی و سرد مرا در غربت فردا رها کرد ،
دلم در حسرت دیداراو ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد ،
به من می گفت تنهایی غریب است
ببین باغربتش با من چه ها کرد ،
تمام هستی ام بود و ندانست که در قلبم چه آشوبی به پاکرد ،
او هرگز شکستم را نفهمید اگرچه تا ته دنیا صدا کرد
رفتی و ندیدی که چه محشر کردم ،
با اشک تمام کوچه را تر کردم ،
وقتی کهشکست بغض تنهایی من ،
وابستگی ام را به تو باور کردم
+نوشته شده در شنبه بیست و نهم بهمن 1390ساعت22:6توسط یه بی کس | | 7 نظر
براي عشق تمنا كن ولي خار نشو. براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از
دست نده . براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل
شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه. براي عشق پيمان ببند ولي پيمان
نشكن . براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق
وصال كن ولي فرار نكن . براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي
كن . براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي
خوب باش
ديدي غزلي سرود؟
عاشق شده بود.
انگار خودش نبود
عاشق شده بود.
افتاد.شكست . زير باران پوسيد
آدم كه نكشته بود .
عاشق شده بود
سهراب : گفتي چشمها را بايد شست ! شستم ولي.....
گفتي جور ديگر بايد ديد! ديدم ولي.....
گفتي زبر باران بايد رفت رفتم ولي
او نه چشم هاي خيس و شسته ام را نه نگاه ديگرم را
هيچكدام را نديد فقط در زير باران با طعنه اي خنديد و گفت :
ديوانه باران زده